۱۹۵۸.تاريخ الطبرى - به نقل از ابو كَنود عبد الرحمان بن عُبَيد - : وقتى خبر كشته شدن حسين عليه السلام به مردم مدينه رسيد، دختر عقيل بن ابى طالب - در حالى كه زنان خاندانش نيز همراهش بودند - ، ماتمزده بيرون آمد و لباسش را جمع مىكرد و مىگفت:
به پيامبر صلى اللَّه عليه و آله چه مىگوييد ، اگر به شما بگويد :«شما - اى آخرين امّت - ، چه كرديد
با نسل و خانواده من، پس از از دست دادن منكه برخى از آنها اسير شدند و برخى در خون غلتيدند؟!»۱
ر . ك : ص ۶۰۸ (بخش ششم / فصل هشتم / بازگشت خاندان پيامبر صلى اللَّه عليه و آله به مدينه) .
ج - هنگام بازگشت خاندان پيامبر صلى اللَّه عليه و آله
۱۹۵۹.الملهوف - به نقل از بشير بن حَذلَم۲ - : وقتى به مدينه نزديك شديم، على بن الحسين (زين العابدين) عليه السلام پياده شد . بارش را بر زمين گذاشت و خيمهاش را بر پا كرد و زنان را پياده نمود و فرمود : «اى بشير! خدا، پدرت را رحمت كند كه شاعر بود. آيا تو هم مىتوانى شعر بسرايى؟» .
گفتم: آرى، اى پسر پيامبر خدا ! من هم شاعرم.
فرمود: «پس به مدينه برو و خبر كشته شدن حسين عليه السلام را اعلام كن».
اسبم را سوار شدم و تاختم تا وارد مدينه شدم . وقتى به مسجد پيامبر صلى اللَّه عليه و آله رسيدم، صدايم را بغضآلود، بلند كردم و چنين سرودم:
اى مردم يثرب ! اين شهر، ديگر جاى نشستن نيست .حسين ، كشته شد ! مانند باران، بگِرييد .
تنَش در كربلا، گلگون افتادهو سرش بر تيركها، چرخانده مىشود .
آن گاه گفتم: اين ، على بن الحسين (زين العابدين عليه السلام) است كه با عمّهها و خواهرانش در نزديكى شما فرود آمدهاند و در آستانه وارد شدن بر شمايند و من، فرستاده اويم . جايش را نشانتان مىدهم.
هيچ زن پردهنشين و پوشيدهاى نبود ، مگر اين كه با صورتى باز، از پشت پردهها بيرون آمد ، با سر برهنه و سيلى به صورتْزنان . آنان، شيون مىكردند. من زن و مردِ گريانى بيش از آن روز نديدهام و نيز روزى را تلختر براى مسلمانان پس از در گذشت پيامبر خدا صلى اللَّه عليه و آله . از كنيزى شنيدم كه بر حسين عليه السلام نوحهسرايى مىكرد و مىگفت:
كسى، خبر مرگ آقايم را دردمندانه آورد.آن خبر مرگ ، مرا بيمار كرد و مصيبتزده.
چشمان من ! اشكها را بذل و بخشش كنيد و بريزيدو اشكى ديگر را بذل و بخشش كنيد، پس از آن كه اشك ريختيد ،
بر كسى كه عرش خداوندِ ارجمند را به لرزه انداختو [با كشته شدنش] بينى دين و عظمت آن ، بُريده شد؛
بر پسر پيامبر خدا صلى اللَّه عليه و آله و پسر وصيّشاگر چه در جايى دورتر از ما افتاده است .
آن گاه آن كنيز گفت: اى جارچى ! با خبر مرگ ابا عبد اللَّه ، اندوه ما را تازه كردى و زخمهايى را كه هنوز بهبود نيافته بود، خراشيدى . تو كه هستى، رحمت خدا بر تو؟
گفت[م]: من بَشير بن حَذلَم هستم كه مولايم على بن الحسين عليه السلام مرا فرستاد و خودِ او، فلان جا با خانواده ابا عبد اللَّه الحسين عليه السلام و زنانش فرود آمده است .
آنان، مرا در همان جا رها كردند و بيرون دويدند. من هم اسبم را هِى كردم و به سوى آنان، باز گشتم و ديدم كه راه و همه جا پُر از جمعيت است. از اسبم پياده شدم و جمعيّت را شكافتم تا به درِ خيمه نزديك شدم . على بن الحسين عليه السلام داخل آن بود و در حالى كه با پارچهاى اشكهايش را پاك مىكرد ، بيرون آمد .
پشت سرِ امام عليه السلام ، خادمى صندلى در دستش بود و آن را براى ايشان گذاشت . امام عليه السلام بر روى