۶ / ۳۶
مردى روسياه
۱۹۱۸.الأمالى ، طوسى - به نقل از حسن بن عطيّه - : از جدّ مادرىام ، بَزيع ، شنيدم كه گفت: در دوران خالد، ما بچّهسال بوديم . در راه ، از كنار مردى مىگذشتيم كه نشسته بود و تنى سفيد و سيمايى سياه داشت . مردم مىگفتند كه: او بر ضدّ حسين عليه السلام جنگيد [و اينچنين شد] !۱
۶ / ۳۷
مردى كه مىگفت : «خداوندا ! مرا بيامرز ؛ ولى اميدى به آمُرزشَت ندارم!»
۱۹۱۹.الملهوف: حديثى است كه ابن لَهيعه و ديگران ، نقل كردهاند و ما از آن ، به اندازه نيازمان انتخاب كردهايم كه گفت: در حال طواف خانه خدا بودم كه با مردى رو به رو شدم كه مىگفت: خداوندا ! مرا بيامرز ؛ ولى نمىبينم كه تو كننده اين كار باشى!
به او گفتم: اى بنده خدا ! از خدا ، پروا كن و چنين مگو . اگر گناهانت، به اندازه باران شهرها و به تعداد برگهاى درختان باشد و تو از خدا آمرزش بخواهى، تو را مىآمرزد ؛ چرا كه او آمرزنده و مهربان است.
او به من گفت: جلو بيا تا ماجرايم را برايت بازگو كنم.
نزد او رفتم . گفت: بدان كه ما پنجاه نفر بوديم كه با سر حسين عليه السلام به شام رفتيم . وقتى شب مىشد، سر را در صندوقى مىگذاشتيم و در كنار صندوق ، شراب مىخورديم . يك شب، دوستانم شراب خوردند و مست شدند ؛ ولى من نخوردم . تاريكى شب ، فرا گير شد . صداى رعدى شنيدم و برقى ديدم . ناگهان ، درهاى آسمان باز شدند و آدم و نوح و ابراهيم و اسحاق و اسماعيل و پيامبر ما محمّد - كه درودهاى خدا بر او و بر خاندانش و بر همه آنها باد - با جبرئيل و جمعى از فرشتگان ، فرود آمدند.
جبرئيل ، نزديك صندوق آمد و آن سر را بيرون آورد و به خودش چسبانْد و آن را بوسيد .