۱۵۷۹.الأمالى ، صدوق - به نقل از دربان عبيد اللَّه بن زياد ، در يادكردِ آوردن اسيران - : آنان را بر راهپلّه مسجد ، آن جا كه اسيران را نگاه مىدارند ، نگاه داشتند و على بن الحسين (زين العابدين عليه السلام) هم كه در آن روزگار ، جوانى تازهسال بود ، ميان آنان بود . پيرمردى از شاميان ، نزد آنان آمد و به آنان گفت : ستايش ، خدايى را كه شما را كشت و هلاكتان كرد و شاخ فتنه را بُريد .
آن گاه ، از دشنامگويى به آنان ، چيزى فرو ننهاد . هنگامى كه سخنش به پايان رسيد ، على بن الحسين (زين العابدين عليه السلام) به او فرمود : «آيا كتاب خداى عزّوجلّ را خواندهاى؟» .
گفت : آرى .
فرمود : «آيا اين آيه را خواندهاى : (بگو : بر آن (رسالت) ، اجرى از شما نمىطلبم ، جز دوستى با نزديكانم) ؟» .
گفت : آرى .
فرمود : «آنان ، ما هستيم» .
سپس فرمود : «آيا خواندهاى : (و حقّ نزديكان را به آنها بده) ؟» .
گفت : آرى .
فرمود : «آنان ، ما هستيم» .
[سپس] فرمود : «آيا اين آيه را خواندهاى : (خداوند ، اراده آن دارد كه آلودگى را تنها از شما اهل بيت بزُدايد و شما را پاك و پاكيزه گرداند) ؟» .
گفت : آرى .
فرمود : «آنان ، ما هستيم» .
مرد شامى ، دستش را به سوى آسمان ، بالا برد و آن گاه سه بار گفت : خدايا ! من توبه مىكنم .
[سپس گفت :] خدايا ! من از دشمن خاندان محمّد ، به سوى تو بيزارى مىجويم و نيز از قاتلان اهل بيتِ محمّد . من قرآن را خوانده بودم ؛ امّا تا امروز ، به اين ، پى نبرده بودم .۱