475
شهادت‌نامه امام حسين عليه السلام2

آنان كرد و به او فرمان جنگ با آنان را داد .
قبيله‏هاى مُضَر به قبيله‏هاى يمنى روى آوردند و قبيله‏هاى يمنى به آنان ، نزديك شدند و جنگ سختى در گرفت . خبر آن ، به ابن زياد رسيد . او پيكى به سوى يارانش فرستاد و آنان را سرزنش كرد . عمرو بن حَجّاج ، خبر گِرد هم آمدن يمنيان در برابر ايشان را براى ابن زياد فرستاد و شبث بن رِبعى به سوى او پيغام فرستاد كه : اى امير ! تو ما را به سوى شيرانِ بيشه فرستاده‏اى . عجله نكن .
نبرد آن دو گروه ، بالا گرفت ، تا آن جا كه گروهى از عرب ، در آن ميان ، كشته شدند .
ياران ابن زياد به خانه ابن عفيف رسيدند و در را شكستند و بر او هجوم آوردند . دخترش فرياد كشيد : اى پدر! دشمن از جايى كه خيال نمى‏كردى ، آمد .
گفت : نگران نباش ، دخترم ! شمشير را به من بده .
او شمشير را به پدرش داد و او گرفت و به دفاع از خودش پرداخت و چنين رَجَز مى‏خواند :

من پسر فضيلتمند عفيف و طاهرم‏عفيف ، پدر من است و پسر اُمّ عامر .
بسى زره پوشيده‏ام و كلاه‏خود بر سر گذاشته‏ام‏و نيز قهرمانانى را از آنان بر خاك افكنده‏ام و رهايشان كرده‏ام .
دخترش چنين مى‏گفت : كاش مردى بودم و امروز ، پيشِ رويت در برابر اين تبهكاران و قاتلان خاندان پاك پيامبر مى‏جنگيدم !
آن گروه ، ابن عفيف را از پشت و راست و چپش در ميان گرفتند و او هم با شمشيرش از خودش دفاع مى‏كرد و كسى را ياراى پيش آمدن به سوى او نبود .
از هر سو بر او [حمله كردند و] غلبه يافتند تا آن كه او را گرفتند و جُندَب بن عبد اللَّه اَزْدى گفت : ما از خداييم و به سوى او باز مى‏گرديم! به خدا سوگند ، عبد اللَّه بن عفيف را گرفتند . به خدا سوگند ، زندگى پس از او ، ننگين است !
سپس او را آوردند و بر عبيد اللَّه بن زياد ، وارد نمودند . [عبيد اللَّه‏] چون او را ديد ، گفت : ستايش ، خدايى را كه تو را رسوا كرد !
عبد اللَّه بن عفيف به او گفت : اى دشمن خدا ! آيا با اين كار ، رسوايم كرد ؟ به خدا سوگند ، اگر خدا چشمم را مى‏گشود ، ورودت بر من و بيرون رفتنت ، سخت مى‏شد .


شهادت‌نامه امام حسين عليه السلام2
474

نمى‏شد و [روز را] تا شب در آن ، نماز مى‏خواند و سپس به منزلش مى‏رفت - ، هنگامى كه سخن ابن زياد را شنيد ، از جا بر جَست و سپس گفت : اى پسر مرجانه ! دروغگو پسر دروغگو ، تو و پدرت هستيد و هر كس كه تو را به كار گماشت و نيز پدرش . اى دشمن خدا ! آيا فرزندان پيامبران را مى‏كُشيد و اين سخن را بر منبرهاى مؤمنان مى‏گوييد؟!
ابن زياد ، خشمگين شد و سپس گفت : چه كسى سخن مى‏گويد؟
گفت : من سخن مى‏گويم ، اى دشمن خدا! آيا نسل پاكى را كه خداوند ، آلودگى را از آنان در كتابش زُدوده است ، مى‏كُشى و ادّعاى مسلمانى مى‏كنى؟ ياريگران ، كجايند؟! فرزندان مهاجر و انصار كجايند تا از طاغوت تو، آن ملعونِ فرزند ملعون، آن لعنت شدگان بر زبان محمّد ، پيام‏آور پروردگار جهانيان ، انتقام گيرند؟
خشم دشمن خدا ، چنان شدّت گرفت كه رگ‏هايش بر آمد . آن گاه گفت : او را برايم بياوريد .
پاسبانان ، از هر سو به سوى او شتافتند تا دستگيرش كنند كه بزرگان خويشاوندش از قبيله اَزْد برخاستند و او را از دستان پاسبانان ، رها كردند و او را از درِ مسجد ، بيرون آوردند و به سوى خانه‏اش بردند .
ابن زياد ، از منبر ، پايين آمد و به درون كاخ [حكومتى‏] رفت و بزرگان به نزد او آمدند . گفت : آيا ديديد اين قوم ، چه كردند؟!
گفتند : ديديم . خداوند ، كار امير را به سامان آوَرَد ! تنها قبيله اَزْد بودند كه چنين كردند . بر بزرگانشان ، سخت بگير ؛ چرا كه آنان ، او را از دستت نجات دادند و به خانه‏اش بردند .
ابن زياد ، دنبال عبد الرحمان بن مِخنَف اَزْدى فرستاد و او را به همراه گروهى از اَزْديان ، دستگير و بازداشت كرد و گفت : به خدا سوگند ، از دستم بيرون نمى‏رويد ، مگر آن كه عبد اللَّه بن عفيف را برايم بياوريد .
سپس ابن زياد ، عمرو بن حَجّاج زُبَيدى ، محمّد بن اشعث ، شَبَث بن رِبعى و گروهى از يارانش را فرستاد و به آنان گفت : به سوى اين نابينا برويد و اين نابينايى را كه خدا ، دلش را نيز مانند چشمانش كور كرده ، برايم بياوريد .
گروهى كه عبيد اللَّه بن زياد فرستاده بود ، به سوى عبد اللَّه بن عفيف آمدند و خبر آن به اَزْد رسيد . گِرد هم آمدند و قبيله‏هاى يمن هم با آنان ، گِرد آمدند تا از يارشان ، عبد اللَّه بن عفيف ، دفاع كنند . خبر آن به ابن زياد رسيد و او نيز قبيله‏هاى مُضَر را گِرد آورد و محمّد بن اشعث را همراه

  • نام منبع :
    شهادت‌نامه امام حسين عليه السلام2
    سایر پدیدآورندگان :
    محمّد محمّدى رى‏شهرى، با همکارى: سیّد محمود طباطبایى نژاد و سیّد روح اللّٰه سیّدطبایى
    تعداد جلد :
    1
    ناشر :
    انتشارات دارالحدیث
    محل نشر :
    قم
    تاریخ انتشار :
    1391
    نوبت چاپ :
    اول
تعداد بازدید : 119515
صفحه از 992
پرینت  ارسال به