۱۵۱۵.تاريخ الطبرى - به نقل از حُمَيد بن مسلم - : عمر بن سعد ، مرا فرا خواند و مرا به سوى خاندانش فرستاد تا آنان را به پيروزى خدايىاى كه نصيبش شده و به سلامتش بشارت دهم . من آمدم تا به خاندانش رسيدم و خبر را به آنان رساندم .
سپس آمدم تا [به كاخْ] وارد شدم . ديدم كه ابن زياد براى [ديدار با] مردم ، جلوس كرده است و ديدم كه نمايندگان [قبايل] بر او وارد شدند . او آنان را وارد كرد و به مردم ، اجازه ورود داد . من هم ميان آنان به درون [كاخ] رفتم . سر حسين عليه السلام جلويش نهاده شده بود و او براى مدّتى با چوبدستىاش به ميان دندانهاى پيشينِ آن مىزد .
زيد بن اَرقَم ، هنگامى كه ديد ابن زياد ، از زدن با چوبدستىاش باز نمىايستد ، به او گفت : اين چوبدستى را از روى اين دندانها بردار ، كه - سوگند به كسى كه خدايى جز او نيست - لبان پيامبر خدا صلى اللَّه عليه و آله را ديدم كه بر اين دو لب ، بوسه مىزند .
سپس بغض پيرمرد ، تركيد و به گريه افتاد . ابن زياد به او گفت : خداوند ، چشمانت را گريان بدارد ! به خدا سوگند ، اگر تو پيرمردى خِرِفت نبودى و عقلت را از دست نداده بودى ، گردنت را مىزدم .
زيد برخاست و بيرون رفت . هنگامى كه بيرون رفت ، شنيدم كه مردم مىگويند : به خدا سوگند ، زيد بن اَرقَم ، سخنى گفت كه اگر ابن زيادْ آن را مىشنيد ، او را مىكشت .
گفتم : او چه گفت؟
گفتند : او از كنار ما گذشت و گفت : بَردهاى (معاويه) ، بَردهاى (ابن زياد) را فرمانروايى داده و او ، مردم را بَرده زرخريد خود كرده است . اى قوم عرب ! پس از امروز ، بَرده خواهيد بود ! پسر فاطمه را كشتيد و پسر مَرجانه را فرمانروا كرديد . او نيكان شما را مىكُشد و بَدان شما را بنده خود مىكند . به خوارى ، رضا داديد . نفرين بر آن كه به خوارى ، تن داد !۱