نام وى در «زيارت رجبيّه» هم آمده است .۱
ر . ك : ص ۱۰۴ (فصل سوم / مُسلم بن عَوسَجَه) .
نكته
گفتنى است كه فاضل دربندى ، در كتاب أسرار الشهادة ،۲ داستان مفصّلى را۳ در باره ملاقات حبيب بن مُظاهر با مُسلم بن عَوسَجه در مغازه عطّارى در بازار كوفه براى خريد رنگ، همچنين نامه امام حسين عليه السلام به حبيب و دعوت از او براى يارى خود، گفتگوى حبيب با همسرش در باره رفتن به كربلا ، سخن گفتن غلام حبيب با اسب وى در خارج از كوفه، چگونگى رسيدن حبيب به كربلا و ابلاغ سلام زينب عليها السلام به وى هنگام ورود به كربلا، نقل كرده است كه مانند بسيارى از مطالب ديگر اين كتاب ، در منابع معتبر ، اثرى از آنها ديده نمىشود و متأسّفانه ، بسيارى از اهل منبر و مرثيهسرايان ، آنها را نقل مىكنند .
۹۱۹.رجال الكشّى - به نقل از فُضَيل بن زُبير - : ميثم تمّار ، سوار بر اسبش مىرفت كه حبيب بن مُظاهر اسدى را در مجلس قبيله بنى اسد ، ديد . آنها با هم سخن گفتند تا آن جا كه گردن اسبهايشان ، در هم فرو رفت.
سپس حبيب گفت: گويى پيرمردى شكمبزرگ را مىبينم كه در دار الرزق ، خربزه مىفروشد و به خاطر محبّت نسبت به خاندان پيامبرش ، به دار آويخته شده و بر همان چوبه دار ، شكمش را شكافتهاند.
ميثم گفت : من نيز مردى سرخرو ، با دو گيسوى بافته را مىشناسم كه بيرون مىآيد تا فرزند دختر پيامبرش را يارى دهد و كشته مىشود و سرش را به كوفه مىبرَند .
آن گاه ، آن دو از هم جدا شدند و اهل مجلس گفتند: دروغگوتر از اين دو ، نديده بوديم !
اهل مجلس ، هنوز متفرّق نشده بودند كه رشيد هَجَرى آمد و از اهل مجلس ، در باره آن دو پرسيد . گفتند : از هم جدا شدند و شنيديم كه اين گونه مىگويند. رشيد گفت: خداوند ، ميثم را رحمت كند! فراموش كرد كه [ بگويد ]: و صد درهم ، بر جايزه آورنده سر [ -ِ حبيب ] مىافزايند.
سپس ، رشيد رفت و اهل مجلس گفتند: به خدا سوگند، اين ، دروغگوترينِ آنان بود!
همان مردم مىگويند: به خدا سوگند، روزگارى نگذشت كه ميثم را بر درِ خانه عمرو بن