فصل چهارم : ماجراى سرهاى شهيدان
۴ / ۱
سر امام در خانه خولى
۱۳۸۷.تاريخ الطبرى - به نقل از ابو مِخنَف - : طولى نكشيد كه حسين عليه السلام كشته شد و سرش را همان روز با خولى بن يزيد و حُمَيد بن مسلم اَزدى به سوى عبيد اللَّه بن زياد فرستادند . خولى ، آن را آورد و خواست به كاخ برود كه درِ آن را بسته ديد . به خانهاش رفت و سر را زير تَشتى در خانهشان گذاشت . او دو زن داشت : زنى از بنى اسد و زن ديگرى از قبيله حضرميان به نام نوار ، دختر مالك بن عقرب . آن شب ، نوبت زن حضرمى بود .
هشام گفت : پدرم برايم گفت كه نوار ، دختر مالك ، برايش گفته است : خولى ، سر حسين را آورد و آن را زير تَشتى در خانه نهاد . آن گاه داخل خانه شد و به بسترش رفت . به او گفتم : چه خبر ؟ چه نزد خود دارى ؟
گفت : ثروت روزگار را آوردهام . اين ، سر حسين است كه همراه تو در خانه است!
گفتم : واى بر تو! مردم ، طلا و نقره مىآورند و تو سر فرزند پيامبر خدا را مىآورى؟! نه - به خدا سوگند - ، سر من و سر تو در يك اتاق ، گرد هم نمىآيند .
از بسترم برخاستم و به بخش ديگر خانه رفتم و او ، زن اسدى[اش] را نزد خود ، فرا خواند و من نشستم و نظاره مىكردم. به خدا سوگند ، پيوسته به ستون نورى كه از آسمان تا تَشت مىدرخشيد ، نگاه مىكردم و پرندگانى سپيد را گرداگرد آن ، بالزنان ديدم .
چون صبح شد ، [خولى] سر را براى عبيد اللَّه بن زياد برد .۱