مردى از بنى قَطيعه ، به سوى او بيرون آمد و به نافع گفت: من بر دين عثمانم .
نافع گفت: پس در اين صورت، بر دين شيطانى !
آن گاه ، به او يورش بُرد و او را كُشت . نافع و مسلم ، در جناح راست لشكر عمر بن سعد ، جولان مىدادند .۱
۹۷۹.أنساب الأشراف : نافع بن هِلال ، تيرهايش را نشاندار كرده بود . آنها را پرتاب مىكرد و مىگفت:
تيرهايى با سوفارِ۲ نشاندار ، پرتاب مىكنمو ترس از آن ، براى جان سودى ندارد .
نافع ، دوازده تن از ياران عمر بن سعد را كُشت و سپس ، بازويش شكست و اسير شد . شِمر ، او را گردن زد .۳
۹۸۰.تاريخ الطبرى - به نقل از محمّد بن قيس - : نافع بن هِلال جَمَلى ، نام خود را بر سوفار تيرهايش نوشته بود و با همان نشانها ، آنها را پرتاب مىكرد و مىگفت: من ، جَمَلىام . بر دين علىام .
آن گاه ، دوازده تن از ياران عمر بن سعد را افزون بر زخمىها، از پاى در آورد.
آن قدر به او ضربه زدند تا بازوهايش شكست و اسير شد. شمر بن ذى الجوشن ، به همراه يارانش ، او را گرفت و به سوى عمر بن سعد بُرد . عمر بن سعد به او گفت: واى بر تو ، اى نافع ! چه چيز ، تو را وادار كرد كه اين كار را با خود بكنى ؟
نافع گفت: پروردگارم مىداند كه مقصودم ، چه بوده است.
آن گاه ، در حالى كه خون وى بر محاسنش جارى بود ، مىگفت: به خدا سوگند ، دوازده تن از شما را ، افزون بر زخمىها ، كُشتهام و خود را بر تلاشم ، سرزنش نمىكنم ؛ و اگر برايم دست و
1.ثُمَّ تابَعَهُ [مُسلِمَ بنَ عَوسَجَةَ] نافِعُ بنُ هِلالٍ الجَمَلِيُّ وهُوَ يَقولُ :
أنَا عَلى دينِ عَلِيٍ
اِبنُ هِلالٍ الجَمَلِيُأضرِبُكُم بِمُنصَلي
تَحتَ عَجاجِ القَسطَلِ
فَخَرَجَ لِنافِعٍ رَجُلٌ مِن بَني قَطيعَةَ ، فَقالَ لِنافِعٍ : أنَا عَلى دينِ عُثمانَ .
فَقالَ نافِعٌ : إذَن أنتَ عَلى دينِ الشَّيطانِ . وحَمَلَ عَلَيهِ فَقَتَلَهُ ؛ فَأَخَذَ نافِعٌ ومُسلِمٌ يَجولانِ في مَيمَنَةِ ابنِ سَعدٍ (مقتل الحسين عليه السلام ، خوارزمى : ج ۲ ص ۱۴) .
2.سوفار، دهانه انتهايىِ تير است كه چلّه كمان را در آن، بند مىكنند (ر.ك: لغتنامه دهخدا) .
3.كانَ نافِعُ بنُ هِلالٍ قَد سَوَّمَ نَبلَهُ ؛ أي أعلَمَها ، فَكانَ يَرمي بِها ويَقولُ :
أرمي بِها مُعلَّماً أفواقُها
وَالنَّفسُ لا يَنفَعُها إشفاقُها
فَقَتَلَ اثنَي عَشَرَ رَجُلاً مِن أصحابِ عُمَرَ بنِ سَعدٍ ، ثُمَّ كُسِرَت عَضُدُهُ واُخِذَ أسيراً ، فَضَرَبَ شِمرٌ عُنُقَهُ (أنساب الأشراف : ج ۳ ص ۴۰۴ ؛ الأمالى ، صدوق : ص ۲۲۵ ح ۲۳۹) .