۴۸۳.الكافىـ به نقل از ابو منصور طبيب ـ :يكى از شيعيان به من خبر داد و گفت : من و ابن ابى العوجا و عبد اللّه بن مقفَّع در مسجد الحرام نشسته بوديم . ابن مقفّع با دستش به محلّ طوافْ اشاره كرد و گفت : آيا اين مردم را مى بينيد ؟ بر هيچ كدام از آنان نام انسانْ صدق نمى كند ، جز آن پيرمرد نشسته ـ و مقصودش امام صادق عليه السلام ) ـ ؛ امّا باقى مانده مردم ، فرومايگان و چارپايان اند .
ابن ابى العوجا به او گفت : چگونه نام انسانْ را از ميان مردم ، تنها بر اين پيرمرد مى گذارى ؟
ابن مقفّع گفت : من در او چيزى مى بينم كه نزد ديگران نيست .
ابن ابى العوجا به او گفت : لازم است در باره ادّعايى كه در باره او دارى ، آزمايشى انجام شود .
ابن مقفّع به وى گفت : اين كار را نكن . من مى ترسم كه انديشه تو را تباه سازد !
گفت : مقصود تو ، اين نيست ؛ بلكه مى ترسى كه جايگاهى كه براى او توصيف كردى ، باطل در آيد و انديشه ات در نظرم سست جلوه كند .
ابن مقفّع گفت : اگر چنين گمانى در باره ام دارى ، پس برخيز ، و نزد او برو و تا مى توانى ، خود را از لغزش، نگاه دار و افسارت را سراسر رها نكن كه تو را به بندى ، بند مى كند و به نشانى ، نشاندارت مى سازد .
ابن ابى العوجا برخاست و من و ابن مقفّع ، بر جاى خود نشستيم . هنگامى كه ابن ابى العوجا نزد ما بازگشت ، گفت : واى بر تو ، اى ابن مقفّع ! اين شخص ، بشر نيست و اگر در دنيا يك روح هست كه هر گاه بخواهد ، در قالب جسد ، ظاهر مى گردد و هر گاه بخواهد ، در باطن به صورت روح در مى آيد ، اين شخص است !
ابن مقفّع به او گفت : ماجرا چه بود ؟
گفت : نزدش نشستم . وقتى كسى نزد او جز من نماند ، با من آغاز به سخن كرد و گفت : «اگر حقيقت ، همان باشد كه اينان مى گويند ـ كه حقيقت ، همان گفته آنان (طواف كنندگان) است ـ ، آنان به سلامت رسته اند و شما زيان كرده ايد ، و اگر حقيقت ، چنان است كه شما مى گوييد ـ كه حقيقت ، گفته شما نيست ـ شما و آنان برابريد» .
به او گفتم : خدايت رحمت كند ! ما چه مى گوييم و آنان چه مى گويند ؟ سخن من و آنان ، يكى است .
فرمود : «چگونه سخن تو و آنان برابر است ، در حالى كه آنان مى گويند : معاد و ثواب و عقاب دارند و معتقدند كه در آسمان ، خداوند است و آسمان ، آباد است ؛ ولى شما مى پنداريد كه آسمان ، ويران است و كسى در آن جا نيست !؟» .
ابن ابى العوجا گفت : من فرصت را غنيمت شمردم و به او گفتم : اگر حقيقت ، چنان است كه اينان مى گويند ، چه مانعى دارد كه خدا خود را براى آفريده هايش آشكار سازد و آنان را به پرستش خود ، فرا خوانَد ، تا حتّى دو تن در باره او اختلاف نكنند ، و براى چه خود را از آنان پوشيده مى داشت و پيامبران را به سوى آنان مى فرستاد ؟ و اگر خود ، كارِ هدايت مردم را مستقيما به عهده مى گرفت ، براى ايمان آوردن به او راهى نزديك تر بود . به من فرمود : «واى بر تو ! چگونه كسى كه قدرت خود را در جانت به تو نشان داده ، خود را پنهان نگاه داشته است ؟ تو نبودى . او تو را پديد آورد . پس از كودكى ات تو را بزرگ كرد ، و پس از ناتوانى ات تو را توانايى داد ، و پس از توانايى ات ، ناتوانت كرد ، و پس از سلامتت بيمارت ساخت ، و پس از بيمارى ات به تو سلامت داد ، و پس از خشمت به تو خشنودى داد ، و پس از خشنودى ات به تو خشم داد ، و پس از شادى ات تو را محزون كرد ، و پس از حزنت تو را شاد ساخت ، و حبّ تو پس از بغضت ، و بغض تو پس از حبّت ، و تصميم تو پس از سستى ات ، و سستى تو پس از تصميمت ، و خواستت پس از ناخشنودى ات ، و ناخشنودى ات پس از خواستت ، و اشتياقت پس از بيمت ، و بيمت پس از اشتياقت ، و اميدت پس از نااميدى ات ، و نااميدى ات پس از اميدت ، و يادآورى آنچه در انديشه ات نبود و محو كردن آنچه در ذهنت بِدان معتقد بودى ، همه از خداست» و آن چنان قدرت خداوند در جانم را برايم بر شمرد كه من ، توان پاسخگويى به او را نداشتم و پنداشتم بر من چيره شده است !