۴۸۱.التوحيدـ به نقل از على بن منصور ـ :هِشام بن حَكَم به من گفت : به گوش مُلحدى در مصر رسيد كه امام صادق عليه السلام داراى علم فراوانى است . به سوى مدينه ره سپار شد تا با ايشان مناظره كند ؛ امّا به ايشان بر نخورْد . به او گفته شد : ايشان در مكّه است . آن ملحد به سوى مكّه روانه شد و در حالى كه ما با امام صادق عليه السلام در حال طواف بوديم ، چنان به ما نزديك شد كه شانه او به شانه امام صادق عليه السلام خورد . امام عليه السلام به او فرمود : «نام تو چيست ؟» .
گفت : نام من ، عبد الملك (بنده پادشاه) است .
فرمود : «كُنيه تو چيست ؟» . گفت : ابو عبد اللّه .
فرمود : «آن پادشاهى كه تو بنده او هستى ، كيست ؟ آيا از پادشاهان آسمان است ، يا از پادشاهان زمين ؟ و به من بگو كه پسرت ، بنده خداى آسمان است ، يا بنده خداى زمين ؟» .
آن مرد ، خاموش ماند .
امام صادق عليه السلام فرمود : «هر چه براى مناظره مى خواهى ، بگو» .
من به آن ملحد گفتم : آيا پاسخ ايشان را نمى دهى ؟ او سخن مرا زشت شمرد .
امام صادق عليه السلام فرمود : «هر گاه از طوافْ فارغ شدم ، نزد ما بيا» . هنگامى كه امام صادق عليه السلام از طوافْ فارغ شد ، آن محلد آمد و نزد ايشان نشست ، در حالى كه ما نزد او حاضر بوديم . به ملحد فرمود : «آيا مى دانى زمين ، زير و بالايى دارد ؟» .
گفت : آرى .
فرمود : «آيا زير آن رفته اى ؟» .
گفت : نه .
فرمود : «مى دانى زيرِ زمين چيست ؟» .
گفت : نه ؛ امّا به گمانم زير آن چيزى نيست .
امام صادق عليه السلام فرمود : «مادام كه يقين ندارى ، گمان ، ناتوان است [و راه به جايى نمى برد] . آيا به آسمان ، بالا رفته اى ؟» .
گفت : نه .
فرمود : «آيا مى دانى بالاى آسمان چيست ؟» .
گفت : نه .
فرمود : «آيا به مشرق و مغرب رفته اى تا پشت آنها را ببينى ؟» .
گفت : نه .
فرمود : «شگفت است از تو ! نه به مشرق رفته اى و نه به مغرب ، و نه زيرِ زمين رفته اى و نه به بالاى آسمان ، عروج نموده اى و از آن جا خبرى ندارى تا بدانى پشت آنها چيست . با اين حال ، منكر چيزى هستى كه در ميان آنهاست ! آيا عاقل ، چيزى را كه نمى داند ، انكار مى كند ؟» .
ملحد گفت : هيچ كس جز تو اين حرف را به من نگفته است .
امام صادق عليه السلام فرمود : «تو نسبت به اين امر ، ترديد دارى كه شايد درست يا نادرست باشد!» .
ملحد گفت : شايد همين باشد .
امام صادق عليه السلام فرمود : «آن كه نمى داند ، بر آن كه مى داند ، حجّتى ندارد . بنا بر اين ، جاهل بر عالم ، حجّتى ندارد .
اى برادر مصرى! سخنم را در ياب ! ما هرگز در باره خداوند ، ترديد نمى كنيم . آيا نمى بينى خورشيد و ماه و شب و روز ، سر بر مى آورند و اشتباه نمى كنند و مى روند و باز مى گردند و ناگزيرند و مكانى جز مكانشان براى آنها نيست ؟ اگر مى توانستند كه بروند و بر نگردند ۱ ، پس چرا بر مى گردند ؟ و اگر ناگزير نيستند ، چرا شب ، روز و روز ، شب نمى شود ؟ به خدا سوگند ـ اى برادر مصرى ـ تا زمانى كه هستند ، ناگزيرند ، و آن كه آنان را به ناگزير مى گردانَد ، استوارتر و بزرگ تر از خود آنهاست» .
ملحد گفت : راست گفتى .
آن گاه امام صادق عليه السلام فرمود : «اى برادر مصرى ! آن [دهر] كه شماها به وى اعتقاد داريد و در پندارتان به [خالقيّت ]وى گمان مى بريد ، اگر [اين دَهرْ] آنها (خورشيد و ماه و شب و روز) را مى بَرَد ، پس چرا آنها را باز نمى گرداند ؟ و اگر [اين دَهرْ] آنها را باز مى گرداند ، پس چرا آنها را نمى بَرد ؟! جملگى ناگزيرند .
اى برادر مصرى ! آسمان ، برافراشته و زمين ، در زير [آن] ، گسترده است . چرا آسمان بر زمين ، سقوط نمى كند ؟ وچرا زمين ، [بارهاى] بيش از طاقتش را سرريز نمى كند؟ در حالى كه [زمين و آسمانْ] نه خود ، نگه دارنده اى دارند و نه كسانى كه بر روى آنها هستند ؟» .
ملحد گفت : سوگند به خدا ، پروردگار و سَرورشان آنها را نگاه مى دارد !
بدين ترتيب ، آن مرد ملحد ، به دست امام صادق عليه السلام ايمان آورد .
حُمران بن اَعيَن به ايشان گفت : فدايت شوم ! اگر ملحدان به دست شما ايمان مى آورند ، كافران نيز به دست جدّ شما ايمان آورده اند .
آن مؤمن كه به دست امام صادق عليه السلام ايمان آورد ، گفت : مرا از زمره شاگردانت قرار ده .
امام عليه السلام به هشام بن حكم فرمود : «او نزد تو باشد و به او دانش بياموز» .
هشام به او علم آموخت و آن شخص ، معلّم مردم مصر و شام شد و پاك مردى شد ، تا بدان جا كه امام صادق عليه السلام از او راضى گرديد .