۳۵۹.امام صادق عليه السلام :خداوند ، رحمت كند بنده اى را كه محبّت مردم را به سوى خود بكشاند ! پس براى آنان آنچه را بر مى تابند ، بازگو كنيد و آنچه را انكار مى كنند ، وا نهيد .
۳۶۰.التوحيدـ به نقل از محمّد بن عُبيد ـ :خدمت امام رضا عليه السلام رسيدم . به من فرمود : «به آن مرد عبّاسى بگو از سخن گفتن در باره توحيد و جز آن ، اجتناب كند و براى مردم ، بدانچه آن را بر مى تابند ، سخن گويد و از آنچه انكار مى كنند ، دست بشويد ، و هر گاه از تو در باره توحيد مى پرسند ، همان سخن خداوند عز و جل را بدانان بازگو كن : «بگو : او خدايى است يكتا؛ خداى بى نياز . نه كسى را زاده ، و نه از كسى زاييده شده ، و او هيچ همتايى ندارد» ، و هر گاه از تو در باره چگونگى [خداوند] مى پرسند ، همان سخن خداوند عز و جل را به آنان بگو : «چيزى به سان او نيست» ، و هر گاه از تو در باره صفت شنوايى خدا پرسش كنند ، همان گونه كه خداوند عز و جلفرموده ، بگو : «او شنواى آگاه است» . پس با مردم ، بدانچه آن را بر مى تابند ، سخن بگويند» .
۳۶۱.الكافىـ به نقل از يعقوب بن ضحّاك ، به نقل از مردى از شيعيان كه زين اسب مى ساخت و خدمت گزار امام صادق عليه السلام بود ـ :امام صادق عليه السلام در حالى كه در حيره بود ، من و گروهى از اصحاب خود را براى كارى فرستاد . ما براى آن كار ، ره سپار شديم . آن گاه ناراحت باز گشتيم . بستر من در منزلى (سَردابى) بود كه در آن فرود آمديم . من به همان حالت اندوه ، آمدم و خود را روى بستر انداختم . در همين هنگام ديدم كه امام صادق عليه السلام مى آيد . فرمود : «ما نزد شما آمديم» يا فرمود : «آمديم پيش شما» .
من به صورت نشسته در جاى خود قرار گرفتم و [امام عليه السلام ] بالاى سرِ بستر من نشست و در باره كارى كه به دنبال آن روانه ام كرده بود ، از من پرسيد . من گزارش كار را به ايشان دادم . پس خدا را سپاس گفت . آن گاه از گروهى سخن به ميان آمد . گفتم : فدايت شوم ! ما از آنان بيزارى مى جوييم . آنان ، بدانچه ما معتقديم ، اعتقاد ندارند .
فرمود : «آنان ولايت ما را پذيرايند ؛ امّا آنچه شما مى گوييد ، نمى گويند . آيا از آنان برائت مى جوييد ؟» .
گفتم : آرى .
فرمود : «پس به نظرت چون آنچه نزد ماست ، نزد شما نيست ، شايسته است كه [ما هم] از شما بيزارى بجوييم ؟» .
گفتم : نه ، فدايت شوم !
فرمود : «آنچه نزد خداست ، نزد ما نيست . آيا به نظرت خداوند ، ما را رها كرده است ؟» .
گفتم : فدايت شوم ! به خدا سوگند ، نه ! پس چه كنيم ؟
فرمود : «با آنان دوست باشيد و از آنان بيزارى نجوييد ؛ زيرا برخى از مسلمانان ، داراى يك سهم ، و برخى داراى دو سهم ، و برخى داراى سه سهم ، و برخى داراى چهار سهم ، و برخى داراى پنج سهم ، و برخى داراى شش سهم ، و برخى داراى هفت سهم [از ايمان] اند ؛ و شايسته نيست آنچه بر دوش صاحب دو سهم است ، بر آن كه داراى يك سهم است ، تحميل شود ، و آنچه بر دوش صاحب سه سهم است ، بر آن كه داراى دو سهم است ، و آنچه بر دوش صاحب چهار سهم است ، بر آن كه داراى سه سهم است ، و آنچه بر دوش صاحب پنج سهم است ، بر آن كه داراى چهار سهم است ، و آنچه بر دوش صاحب شش سهم است ، بر آن كه داراى پنج سهم است ، و آنچه بر دوش صاحب هفت سهم است ، بر آن كه داراى شش سهم است ، تحميل شود .
برايت مَثَلى مى زنم . مردى همسايه اى مسيحى داشت . او را به اسلام دعوت كرد و اسلام را برايش زيبا تصوير نمود و آن مرد مسيحى نيز دعوتش را پاسخ داد [و مسلمان شد] . آن گاه سحرگاه نزد او (مسيحى) رفت و درِ خانه اش را كوفت . همسايه اش گفت : كيست؟
گفت : من فلانى [همسايه مسلمان تو] هستم . گفت : چه كار دارى ؟ گفت : وضو بگير و لباس هايت را بپوش و مهيّاى نماز خواندن با ما باش .
آن مرد تازه مسلمان ، وضو گرفت و لباس هايش را پوشيد و به همراه آن همسايه مسلمان ، ره سپار شد . آن دو ، فراوان نماز خواندند . آن گاه نماز صبح را خواندند و سپس تا بامداد در مسجد ماندند . مرد مسيحى به قصد خانه اش برخاست . همسايه مسلمان به او گفت : كجا مى روى ؟ روز ، كوتاه است و تا ظهر ، وقتِ اندكى مانده است . آن مرد تا نماز ظهر ، همراه او نشست . همسايه مسلمان گفت : بين نماز ظهر و عصر ، زمان كوتاهى مانده است . از اين رو ، مرد تازه مسلمان را تا نماز عصر نگاه داشت . مرد نصرانى برخاست تا به خانه اش برود ؛ امّا همسايه مسلمانش گفت : ديگر آخرِ روز است و از آغاز آن ، كوتاه تر است .
بدين ترتيب ، آن مرد را تا خواندن نماز مغرب نگاه داشت . آن گاه وقتى آن مرد خواست به سوى خانه اش ره سپار شود ، باز همسايه مسلمان گفت : تنها يك نماز مانده است . آن مرد تازه مسلمان ، ماند تا نماز عشا را خواند و آن گاه از هم جدا شدند .
وقتى سحرگاه روز دوم شد ، همسايه مسلمان ، مجدّدا درِ خانه تازه مسلمان را كوفت . آن مرد گفت : كيستى ؟ گفت : من فلانى ام . گفت : چه كار دارى ؟ گفت : وضو بگير و لباس هايت را بپوش و براى اداى نماز ، بيرون بيا . تازه مسلمان گفت : براى چنين دينى ، به دنبال كسى باش كه از من بى كارتر باشد . من انسانى تهى دست و عيالمندم .
همسايه مسلمان ، آن مرد مسيحى را به چيزى داخل كرد كه از آن خارجش ساخت» يا آن كه فرمود : «او را بدين ترتيب ، وارد اسلام كرد و بدين ترتيب ، خارجش ساخت!» .