۱۱۸.التوحيدـ به نقل از حسن بن محمّد نوفلى ـ :سليمان مَروَزى، متكلّم خراسان، نزد مأمون آمد. مأمون، او را گرامى داشت و به او صله داد و سپس به او گفت: همانا پسر عموى من على بن موسى (امام رضا عليه السلام ) از حجاز نزد من آمده است و او كلام و متكلّمان را دوست دارد. بد نيست كه روز ترويه براى مناظره با او، نزد ما بيايى.
سليمان گفت: اى امير مؤمنان! من نمى پسندم كه در مجلس تو در بين گروهى از بنى هاشم، از مانند او پرسشى كنم تا وقتى با من به مناظره پرداخت، نزد جمعيّت، تحقير شود. سختگيرى بر او روا نيست.
مأمون گفت: من به خاطر شناختم از توانايى تو، به تو روى آورده ام و قصدم، جز اين نيست كه او را فقط با يك برهان قاطع، محكوم نمايى.
سليمان گفت: بسيار خوب ، اى امير مؤمنان! من و او را در يك جا جمع كن و مرا با او بگذار و خود شاهد باش.
مأمون به امام رضا عليه السلام پيغام فرستاد و گفت: مردى از اهل مرو نزد ما آمده است و او نفر اوّلِ متكلّمان خراسان است. اگر زحمتى نيست ، شما نيز تشريف بياوريد.
امام عليه السلام براى وضو گرفتن برخاست و به ما فرمود: «شما جلوتر از من برويد».
ما ، در حالى كه عمران صابى نيز همراهمان بود، پشت در رسيديم. ياسر و خالد، دستم را گرفتند و مرا به نزد مأمون بردند. وقتى سلام كردم، گفت: برادرم ابو الحسن (امام رضا عليه السلام ) ـ كه خداوند، نگهدارش باد ـ كجاست؟
گفتم: گذاشتيم تا لباسش را بپوشد و به ما فرمود كه پيش تر بياييم. سپس گفتم: اى امير مؤمنان! وابسته تو، عمران، همراه من آمده و پشت در است.
گفت: عمران كيست؟
گفتم: همان صابى اى كه به دست تو اسلام آورده است.
گفت: داخل بيايد.
وقتى [عمران] وارد شد، مأمون به او خوشامد گفت و سپس به او گفت: اى عمران! نمُردى تا اين كه جزو بنى هاشم شدى!
عمران گفت: اى امير مؤمنان! ستايش، خدايى را كه مرا به سبب شما شرافت بخشيد.
مأمون بدو گفت: اى عمران! اين سليمان مَروَزى، متكلّم خراسان است.
عمران گفت: اى امير مؤمنان! او مدعى است كه نفر اوّل خراسان در علم كلام است، و بَدا را انكار مى كند.
[مأمون] گفت: پس چرا با او مناظره نمى كنى؟
عمران گفت: اين، به خواست اوست.
در اين هنگام، امام رضا عليه السلام وارد شد و فرمود: «در باره چه چيزى سخن مى گوييد؟».
عمران گفت: اى فرزند پيامبر خدا! اين، سليمان مَروَزى است.
سليمان [به عمران] گفت: آيا سخن ابو الحسن را در باره بَدا مى پذيرى؟
عمران گفت: سخن ابو الحسن در باره بَدا را مى پذيرم، به اين شرط كه برهانى در اين باره برايم بياورد كه بتوانم با آن، در برابر متفكّران همانند خودم استدلال نمايم.
مأمون گفت: اى ابو الحسن! در باره آنچه اينان مشاجره دارند، چه مى گويى؟
فرمود: «اى سليمان! از چه رو بَدا را انكار مى كنى، در حالى كه خداوند عز و جل مى فرمايد: «آيا انسان، آگاهى ندارد كه ما او را پيش تر [از آن كه باشد، ]آفريديم و حال آن كه چيزى نبوده است» و مى فرمايد: «و اوست آن كس كه آفرينش را آغاز مى كند و باز آن را تجديد مى نمايد» و مى فرمايد: «او پديد آورنده آسمان ها و زمين است» و مى فرمايد: «در آفرينش، هر چه بخواهد، مى افزايد» و مى فرمايد: «و آفرينش انسان را از گِل، آغاز كرد» و مى فرمايد: «و عدّه اى ديگر، وابسته به فرمان خدايند: يا آنان را عذاب مى كند و يا توبه آنها را مى پذيرد» و مى فرمايد: «هيچ سال خورده اى، عمر دراز نمى يابد و از عمرش كاسته نمى شود، مگر آن كه در كتابى [مندرج ]است» ».
سليمان گفت: آيا در اين باره، روايتى از پدرانت دارى؟
فرمود: «بله. از ابو عبد اللّه (امام صادق عليه السلام ) روايت است كه فرمود: براى خداوند عز و جل دو گونه دانش است: دانشى اندوخته و پنهان كه جز او كسى آن را نمى داند و بَدا در آن است، و دانشى كه آن را به فرشتگان و فرستادگانش آموخته است و دانشمندانِ از اهل بيتِ پيامبرش آن را مى دانند ».
سليمان گفت: دوست دارم اين مطلب را براى من از كتاب خداوند عز و جل بياورى.
[امام رضا عليه السلام ] فرمود: «سخن خداوند عز و جل خطاب به پيامبرش صلى الله عليه و آله چنين است: «پس، از آنان روى بگردان، كه تو در خورِ نكوهش نيستى» و خدا نابودى آنان را اراده كرد. سپس براى خدا بَدا حاصل شد و فرمود: «و يادآورى كن، كه يادآورى، مؤمنان را سود مى بخشد» ».
سليمان گفت: فدايت شوم ! بيشتر بفرماييد .
[امام] رضا عليه السلام فرمود: «همانا پدرم از پدرانش به من خبر داد كه پيامبر خدا فرمود: خداوند عز و جل به پيامبرى از پيامبرانش وحى فرمود: به فلان پادشاه، خبر بده كه: جان او را تا فلان وقت مى گيرم.
آن پيامبر، نزد او رفت و پادشاه در حالى كه بر تخت خود بود، به درگاه خداوند ، چندان دعا كرد كه از تخت افتاد. گفت: پروردگارا! به من مهلت ده تا كودكم بزرگ شود و كارهايم را انجام دهم .
خداوند عز و جل به آن پيامبر وحى فرمود كه: به نزد فلان پادشاه برو و به او اعلام كن كه من اَجَل او را به تأخير انداختم و پانزده سال بر عمرش افزودم.
آن پيامبر گفت: پروردگارا! تو مى دانى كه من هرگز دروغ نگفته ام [و اگر اين خبر را به پادشاه برسانم، نزد او دروغگو شمرده مى شوم]. خداوند عز و جل به او وحى فرمود: تو تنها، بنده اى مأمور هستى. پس، آن را به او اعلام كن و خداوند، از آنچه مى كند، پرسيده نمى شود».
سپس امام رضا عليه السلام به سليمان رو كرد و فرمود: «خيال مى كنم تو در اين باره ، شبيه يهود هستى».
گفت: از آن به خدا پناه مى برم! مگر يهود چه گفته اند؟
فرمود: «گفته اند: «دست خدا، بسته است» و منظورشان اين بوده كه خداوند از كار [خلقت] فراغت يافته است و چيز جديدى ايجاد نمى كند. پس خداوند عز و جلفرمود: «دستان خودشان بسته باد و به خاطر آنچه گفتند، از رحمت خدا به دور باشند» . و همانا شنيدم قومى از پدرم موسى بن جعفر عليهماالسلام درباره بَدا پرسيدند. فرمود: مردم، چه خبرى از بَدا را انكار مى كنند؟ اين كه خداوند، قومى را نگه مى دارد كه آنان را به امر [و تصميم] خويش موكول نموده است؟ ».
سليمان گفت: آيا به من خبر مى دهى كه آيه «ما آن را در شب قدر، نازل كرديم» ، در باره چه چيزْ نازل گشته است؟
[امام] رضا عليه السلام فرمود: «اى سليمان! در شب قدر، خداوند عز و جل آنچه را از اين سال تا سال ديگر رخ مى دهد (اعم از: زندگى و مرگ، خير و شر، يا روزى)، مقدّر مى نمايد. پس آنچه در اين شبْ مقدّر مى كند، جزو قضاى حتمى است».
سليمان گفت: فدايت شوم! اكنون فهميدم . باز هم بفرماييد .
[امام رضا عليه السلام ] فرمود: «اى سليمان! برخى از كارها، كارهايى هستند كه نزد خداى ـ تبارك و تعالى ـ نگه داشته شده اند . هر كدام را بخواهد، پيش مى اندازد و هر كدام را بخواهد، پس مى اندازد. اى سليمان! على عليه السلام پيوسته مى فرمود: دانش، دو گونه است: دانشى كه خداوند، آن را به فرشتگان و فرستادگانش آموخته است، آنچه او به فرشتگان و فرستادگانش آموخته، قطعا واقع خواهد شد و او خودش و فرشتگان و فرستادگانش را درغگو نمى نمايد؛ و دانشى كه نزد او پنهان است، كه آفريده اى را از آن آگاه نساخته است و هر كدام را بخواهد، پيش مى اندازد و هر كدام را بخواهد، پس مى اندازد و آنچه را بخواهد، محو مى كند و آنچه را بخواهد ، باقى مى دارد».
سليمان به مأمون گفت: اى امير مؤمنان! از امروز، ديگر بَدا را انكار نخواهم كرد و اگر خدا بخواهد ، آن را تكذيب نمى كنم.