۱۱۳.الأمالى ، صدوقـ به نقل از ابو صلت هَروى ـ :مأمون به امام رضا عليه السلام گفت : اى پسر پيامبر خدا ! من از فضل و دانش و زهد و پارسايى و عبادت تو آگاهم و تو را به خلافت، سزاوارتر از خودم مى دانم .
امام رضا عليه السلام فرمود : «به بندگى خداى عز و جل افتخار مى كنم ، و با زهد به دنيا، اميد رهايى از شرّ دنيا را دارم ، و با پارسايى از حرام ها، در رسيدن به سودها[ى اخروى ]اميد بسته ام ، و با فروتنى در دنيا، به بلندى مقام در نزد خداوند عز و جل چشم دارم» .
مأمون گفت : من در نظر دارم خودم را از خلافت عزل كنم و آن را به تو وا گذارم و با تو بيعت كنم .
امام رضا عليه السلام به او فرمود : «اگر اين خلافت، حقّ توست و خداوند، آن را برايت قرار داده است ، پس جايز نيست جامه اى را كه خداوند بر تو پوشانده است، در آورى و بر ديگرى بپوشانى ، و اگر خلافت، حقّ تو نيست ، تو حق ندارى چيزى را كه متعلّق به تو نيست، به من وا گذارى !».
مأمون گفت : اى پسر پيامبر خدا! بايد اين كار را بپذيرى .
فرمود : «هرگز به ميل خود، اين كار را نمى كنم» .
مأمون چند روزى به امام عليه السلام اصرار ورزيد، تا اين كه از پذيرفتن او نوميد شد و گفت : پس اگر خلافت را نمى پذيرى و بيعت مرا با خود دوست نمى دارى ، لا اقل ولى عهد من باش تا بعد از من، خلافت به تو برسد .
امام رضا عليه السلام فرمود : «به خدا سوگند ، پدرم از پدرانش از امير مؤمنان عليه السلام از پيامبر خدا صلى الله عليه و آله برايم حديث كرد كه من پيش از تو، به زهر ستم، كشته مى شوم و از دنيا مى روم و فرشتگان آسمان و فرشتگان زمين بر من مى گريند و در ديار غربت ، كنار هارون الرشيد به خاك سپرده مى شوم» .
مأمون گريست و سپس گفت : اى پسر پيامبر خدا ! تا من زنده ام ، چه كسى جرئت مى كند تو را بكشد ، يا مى تواند به تو بدى و جسارت كند ؟
امام رضا عليه السلام فرمود : «اگر بخواهم بگويم چه كسى مرا مى كشد ، مى توانم بگويم» .
مأمون گفت : «اى پسر پيامبر خدا! تو با اين سخنت مى خواهى از زير بار، شانه خالى كنى و اين كار را از خودت دور كنى تا مردم بگويند : تو به دنيا زاهدى» .
امام رضا عليه السلام فرمود : «به خدا سوگند ، از زمانى كه پروردگارم عز و جل مرا آفريده است، دروغى نگفته ام ، و به خاطر دنيا زهد نفروخته ام ، و من مى دانم مقصود تو چيست» .
مأمون گفت : مقصودم چيست ؟
امام عليه السلام فرمود : «در امانم كه حقيقت را بگويم ؟».
گفت : در امانى .
فرمود : «مقصودت از اين كار، آن است كه مردم بگويند : على بن موسى نبود كه به دنيا زهد داشت؛ بلكه اين دنيا بود كه [تا كنون] به او پشت كرده بود . آيا نمى بينيد كه چگونه به طمع خلافت، ولايت عهدى را پذيرفت ؟».
مأمون در خشم آمد و گفت : تو هميشه با من ، ناخوشايند برخورد مى كنى ، و خود را از خشم من در امان مى دانى . به خدا سوگند مى خورم كه اگر ولايت عهدى را نپذيرى، تو را به آن مجبور مى سازم ، و چنانچه زير بار نروى، گردنت را مى زنم .
امام رضا عليه السلام فرمود : «خداوند عز و جل مرا نهى فرموده از اين كه با دست خود ، خويشتن را به كشتن دهم . حال كه چنين است ، پس هر طور صلاح مى دانى، عمل كن و من آن را مى پذيرم ، به شرط آن كه كسى را عزل و نصب نكنم ، و آيين و قانونى را نقض نكنم ، و دورادور، مشورت دهم» .
مأمون قبول كرد و امام عليه السلام را بر خلاف ميل و خواستش ، ولى عهد خود قرار داد .