۷۳۱.الكافىـ به نقل از معلّى بن خنيس ـ :امام صادق عليه السلام در شبى كه نم نم باران مى آمد ، آهنگ سقيفه بنى ساعده كرد . من هم او را تعقيب كردم . ناگهان چيزى از او افتاد . امام عليه السلام فرمود : «بسم اللّه ، خدايا! آن را به ما باز گردان» .
به خدمتش رسيدم و سلام كردم . فرمود : «معلّى! تو هستى؟» .
گفتم : بله ، قربانت گردم!
فرمود : «با دستت زمين را لمس كن و هر چه يافتى ، به من بده» .
ناگهان ديدم مقدار زيادى نان ريخته است . آنچه را مى يافتم ، به ايشان مى دادم و اين چنين ، كيسه اى چرمى از نان پر شد كه من نمى توانستم آن را حمل كنم . گفتم : قربانت گردم! آن را بر سر خود حمل بكنم؟
فرمود : «نه . من به اين كار از تو شايسته ترم ؛ ولى همراه من بيا» .
به سقيفه بنى ساعده رسيديم و به جماعتى برخورديم كه خواب بودند . امام عليه السلام يك يا دو گرده نان ، زير سر هر يك مى نهاد تا به آخرين آنها رسيد و آن گاه باز گشتيم . گفتم : قربانت گردم! اينها حق را مى شناسند (شيعه هستند)؟
فرمود : «اگر حق را مى شناختند ، از دل و جان بديشان يارى مى رسانديم» .
۷۳۲.الأمالى، طوسىـ به نقل از ابو جعفر خثعمى ـ :امام صادق عليه السلام پنجاه دينار را در هميانى به من داد و فرمود : «آن را به مردى از بنى هاشم بده و به او نگو كه من چيزى به تو داده ام» .
نزد آن مرد رفتم . او گفت : اين از كجاست؟ خدا به او جزاى خير دهد! او هر بار كه اين مال را مى فرستد ، ما با آن تا دفعه بعد زندگى مى كنيم ؛ ولى جعفر [صادق ]با آن فراوانىِ مال ، يك درهم هم براى ما نمى فرستد!