۱ / ۱۲
داستان گردنبند
۲۴۶.امام على عليه السلام :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله بر دخترش فاطمه عليهاالسلام وارد شد . در گردنش گردنبندى ديد . از فاطمه ، روى گردانْد . پس فاطمه عليهاالسلامآن گردنبند را كَند و به دور افكند . پيامبر خدا عليهاالسلام به او فرمود : «اى فاطمه ! تو از من هستى» .
سپس گدايى آمد و فاطمه ، گردنبند را به او داد . پيامبر خدا صلى الله عليه و آله فرمود : «خشم خدا و خشم من ، سخت است بر كسى كه خون مرا بريزد ، و با آزردن خانواده ام ، مرا بيازارد» .
۲۴۷.امام زين العابدين عليه السلام :اسماء بنت عميس ، برايم نقل كرد و گفت : نزد فاطمه عليهاالسلام بودم كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله وارد شد . در گردن فاطمه ، گردنبندى زرّين بود كه على بن ابى طالب ، آن را از سهم غنايم ، برايش خريده بود . پيامبر خدا صلى الله عليه و آله به او فرمود : «اى فاطمه ! مردم نمى گويند كه فاطمه ، دختر محمّد ، شاهانه مى پوشد ؟!» .
فاطمه ، گردنبند را در آورد و فروخت و با پول آن ، بنده اى خريد و آزادش كرد . پس پيامبر خدا صلى الله عليه و آله از اين كار او خوش حال شد .
۲۴۸.سنن أبى داوودـ به نقل از ثوبان ، غلام آزاد شده پيامبر خدا صلى الله عليه و آله ـ :پيامبر خدا صلى الله عليه و آله هر گاه مى خواست به سفر برود ، فاطمه عليهاالسلامآخرين عضو خانواده اش بود كه پيامبر [ براى خداحافظى ] به ديدارش مى رفت ، و چون باز مى گشت ، بر اوّلين كسى كه وارد
مى شد ، فاطمه بود . روزى در بازگشت از يكى از غزواتش ، ديد كه فاطمه ، بر دَرِ خانه اش ، پَلاسى يا پرده اى آويخته ، و در دستان حسن و حسين ، دستبند نقره كرده است . وارد خانه نشد . فاطمه ، حدس زد كه پيامبر صلى الله عليه و آله با ديدن اين چيزها به خانه او نرفته است . از اين رو ، پرده را بر كَند و دستبندها را از دست هاى آن دو كودك در آورد و آنها را در برابرشان شكست .
حسن و حسين ، گريه كنان نزد پيامبر خدا صلى الله عليه و آله رفتند . پيامبر صلى الله عليه و آله دستبندها را از آنها گرفت و فرمود : «اى ثوبان! اينها را براى خاندان فلانى (خانواده اى در مدينه) ببَر . اينان ، اهل بيت من اند و من خوش ندارم كه در زندگى دنيايشان ، از لذّت ها بهره مند شوند . اى ثوبان! براى فاطمه ، يك گردنبند عَصَب ۱ و دو دستبند عاج ، خريدارى كن» .