فصل سوم : احاديث خلافت
۳ / ۱
آيا جانشينى انتخاب نمى كنى؟
۴۲۲.المعجم الكبيرـ به نقل از عبد اللّه بن مسعود ـ: پيامبر خدا مرا در ليلة الجِن ۱ ، به دنبال خود برد. به همراه او رفتم تا به بالاى مكّه رسيديم. پس برايم خطّى كشيد و فرمود : «از اين جا جلوتر نيا». سپس به شتاب از كوه ها بالا رفت و ديدم كه مردانى از قلّه كوه ها بر او فرود مى آيند، تا آن جا كه ميان من و او حايل شدند. پس شمشير از نيام بركشيدم و[ با خود ]گفتم : شمشير مى زنم تا پيامبر خدا را نجات دهم، كه گفته اش يادم آمد : «حركت مكن تا به نزدت بيايم».
در همين حال بودم تا آن كه سپيده دميد و پيامبر صلى الله عليه و آله آمد و من ايستاده بودم.فرمود: «پيوسته بدين حال بوده اى؟».
گفتم : اگر يك ماه هم مى ماندى، حركت نمى كردم تا بيايى. سپس آنچه را كه مى خواستم انجام دهم، برايش گفتم.
فرمود : «اگر حركت مى كردى، همديگر را تا قيامت نمى ديديم».
سپس انگشتانش را در ميان انگشتانم كرد و فرمود : «به من وعده داده شده است كه جن و اِنس، به من ايمان مى آورند. انسان ها ايمان آورده اند و جنّيان را هم كه ديدى».و فرمود: «گمان مى كنم كه مرگم نزديك شده است».
گفتم : اى پيامبر خدا! آيا ابو بكر را جانشين خود نمى كنى؟
از من رو گردانْد. فهميدم كه با او موافق نيست. گفتم : اى پيامبر خدا! آيا عمر را جانشين خود نمى سازى؟
[ باز] از من رو گردانْد و فهميدم كه با او هم موافق نيست.
گفتم : اى پيامبر خدا! آيا على را جانشين خود نمى كنى؟
فرمود : «همان است. سوگند به آن كه جز او خدايى نيست، اگر با او بيعت كنيد و از او فرمان بَريد، همه شما را به بهشت ، وارد مى كنم».